داستان درباره ی دختری هست که به دلایلی باید شخصی را که وارده زندگیه او شده را تحمل کنه……حالا چرا و به چه دلیل باید اون شخص را تحمل بکنه؟…
رفتم سمت ماشین و سوار شدم. من و خانواده ام وقتی من چهارده سالم بود به خاطر کار بابام به لندن مهاجرت کردیم و من بعد به خاطر دانشگام که در کانادا بود مجبور شدم به کانادا بیام. چون من آشپزي، کاراي خونه و از این جور کارا رو بلد نبودم یکی از دوستام لولا را بهم معرفی کرد. من و لولا خیلی زود با هم صمیمی شدیم. به فرودگاه رسیدم. ماشین ر, پارك کردم و به سمت در ورودي فرودگاه رفتم. از شیشه به داخل محوطه که مسافرا چمدوناشون رو تحویل می گرفتن نگاه کردم. ا.... اوناهاش بابا. دستم و بردم بالا و خودم و بهش نشون دادم. اونم من و دید و شیشه ر, دور زد و اومد پیشم، نزدیک شش ماهی می شد که ندیده بودمش.